۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

حکایت سیب سرخ و برگ خشک

پای سیب، بسته است و کرم، در کمین او نشسته است
باغبان به فکر سود بردن است و مرد چاق، فکر سیب خوردن است
سیب سرخ، لحظه ای دگر تفاله است و رفتگر به فکر بردن زباله است

سرو باش و بی ثمر، ستاره باش و بی اثر، بدون رنگ و بو و خاصیت، بدون ارزش محاسبت، مکاسبت، بدون ربط و علت و مناسبت
هیچ و پوچ باش و بی فروغ و بی بها
برگ خشک باش و در هوا رها
                                      رها

۶ نظر:

  1. پژمردگیست کودک درونم را پژمردگیست

    پاسخحذف
  2. "دانه باشی مرغکانت برچنندغنچه باشی کودکانت برکننددانه پنهان کن به کلی دام شو غنچه پنهان کن گیاه بام شو"                                                 مثنوی معنوی

    پاسخحذف
  3. تو نیا، که زمین با تو سر جنگ داردکوچه و باغچه، همچنان سنگ دارد...تو نیا ای باغبان تنهای دلتنگ زمانهاینجا کسی کاری به دل تنگ ندارد...خدایا! آنکه به تو معروف گردد، ناشناخته نیست،آنکه به تو پناه آورد، خوار و درمانده نیست، و آنکه تو، به او روی عنایت آوری برده دیگری نیست...!به دیدار دل دلخسته بارون دیده دوستان رفتن صفایی داردبه امید دیدار

    پاسخحذف
  4. به به!بالاخره اینجا به روز شدخاصیت عجیبی داره "داستان های کودک درون" یا بهتر بگم یه جور موسقی خاص خودش رو داره. انقدری که دو - سه بار که  می خونم اش حفظ اش می شم و خودبخود  تو ذهنم تکرار میشه. برگ خشک باش و در هوا رها،  رها "محشر بود. عالی! اینهم یک لینک از سیب سرخ کرم نخورده!http://lostbird.blogfa.com/post-166.aspx

    پاسخحذف
  5. منو برق گرفته!!!۴ آبان ۱۳۸۸ ساعت ۴:۵۳

    لذت بردم!

    پاسخحذف
  6. زیبا بود...و احساس شما پشت این کلمات قابل درک.ممنون.

    پاسخحذف