واقعیت را بخواهی این جهان وارونه است
من دلیلش را نمیدانم، ولی اینگونه است
تشنه هر سو میدود، آنجا سرابی بیش نیست
مار هرجا میرود، بر سرسرایش پونه است
* * *
من نمیدانم چرا، اما جهان سر راست نیست
راه هرچیزی از آن سمتی که او پیداست، نیست
هرکسی چیزی که می کوشد بیابد، تا که یافت
ناگهان پی میبرد این، آنچه او می خواست، نیست
* * *
هر که کارش بیشتر، حمالی اش افزونتر است
آنکه بالا میرود، در انتها، مادونتر است
محتسب مست است و مست از محتسب هشیارتر
دلقک از تعزیه خوان، غمگینتر و محزونتر است
* * *
با کلاغ بد صدا کاری ندارد هیچ کس
بلبلِ زیبا و خوش خوانی؟ بفرما در قفس
با همه وارونگیها، لاف شادی میزنند
اهل توجیهند مردم، اهل توجیهند و بس
دوست من زیبا ببین تا دنیا زیبا و سرراست بشهموفق باشی
پاسخحذفسلام خیلی وبلاگتون جالبه خیلی موفق باشید. انشاا... منظورتون ادمهای خوب نیستند و همه رو با یه چوب نزدید دیگه نه؟؟؟؟ بالاخره توی همه اقشار مملکت ادم خوب و بد هست مگه نه؟؟؟؟
پاسخحذفوای به حال روزی که با "کلاغ بد صدا" هم همه کس کار داشته باشند!
پاسخحذفواقعیت را بخواهی این بلاگ جانانه است اندکی دیر گردد به روز، لیک دردانه است ** اشاره و گلایه ی شاعر به اون چند ماهی که وبلاگ به روز نشد!الان منهم شعر گفتم یعنیعالی بود کودک درون!
پاسخحذفبه شخصه بیشتر با کلاغ بدصدا کار داشته ام، چون لاکردار خیلی زرنگه، اما بلبل احمقه و اگه حتی با سوت ناشیانه صداش رو دربیاری گیر میافته، اما کلاغ نع
پاسخحذفاهل توجیهند مردم، اهل توجیهند و بس!!!به ساعتها فكر نياز داره پس :ميروم جايز نيست ----------- من رفتم
پاسخحذفخوب ...باز هم خوب.خوب است چون حقیقت را ماله نمیکشی و زیر تمجید پنهانش نمی کنی وگرنه آنچه نوشتی از درد مشترکمان است و تلخ
پاسخحذفخب من ولی مهارتی دارم در درآوردن صدای کلاغ! در ایام شباب از کلاس اجازه میگرفتیم و می رفتیم بیرون و بعد میرفتیم توی حیاط دبیرستان لابلای گلها مینشستیم و صدای کلاغ راه میانداختیم توی آن حیاط بزرگ درندشت. بعدش فکر ش را بکنید هم کلاسی ها که در جریان بودند و به کرات بر سر اینکار شرط می بستیم چه همهمهای توی کلاس مشرف به حیاط راه میانداختند و هی سرک می کشیدند ببیند من سرم به باد نرود ام. بعدش هیچوقت معلمهای ما نفهمیدند که چرا بچه های کلاس ما اینهمه به صدای کلاغ واکنش نشان میدهند!!!در ضمن اگر خواستید کلاغی را گولش بزنید و احیانن شکارش کنید بگویید من برادرجانم را صدا کنم. یادم نمیرود چندی پیش دو برادرم (دو پسرک بیرستانی) شرط بسته بودند سر به دام انداختن 5 کلاغ و هر دو با مهارت با یک عدد سبد و مشتی دانه پشت یکی از پنجره های یکی از خانه های همین پایتخت این تعداد کلاغ را شکار کردند! بگذریم مادر جان ما چه بلوایی به پا گردند وقتی یک کلاغ چرک توی خانه رویت فرمودند!بترکی رویا قصه می نویسی؟ اونم تو بلاگ مردم؟شرمنده کودک درون جان! اما بالاغیرتن ما را در حالت صدای کلاغ در اوردن تصور نکنید! خوبیت ندارد والا !
پاسخحذفخب مگه نگهشون مي داشتند. يكي يكي مي گرفتند. كنتور مي نداختند و پررررررر! نفر بعدي! اين موجود از نزديك انقدر زشته كه ادم تا عمر داره از چش تو چش شدن باهاش بدش مياد. اما خداوكيلي بي انصافيه نوشته هاي منو با صداي كلاغ بخوني!در مورد دانه هم چه مي دونم والا بايد برم اطلاعات دقيق بگيرم ازشون. شايدم پنير بوده. من كه پيششون نمي ايستادم. فقط يكي دوبار شاهد پرو بال زدن نتيجه ي كار در دستانشان بودم كه اونم چون به شدت با شورش مادرجان همزمان شده بود زياد نفهميدم كي به كيه!
پاسخحذف