۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

تذکرة الحضرات (حکایت شیخ و دموکراسی)

گویند که شیخی کلک و حیله گر و شعبده باز و دغل  و سفسطه باز و دودر و رند و پر از خدعه و تردستی و نیرنگ، به یک دهکده وارد شد و  فرمود که من عالم و فرهیخته و مرد پر از نور و کمالاتم و لبریزِ مناجاتم و سر ریزِ کراماتم و فی الجمله بدانید هر آنکس که به من پول دهد، خانه دهد، مال دهد، سهمی از اموال دهد، شک ننماید که پس از مرگ، خداوند به او حال دهد، بال دهد، حوری خوشحال دهد.

مردم بیچاره و دل ساده که جز سختی و اندوه و غم و کار گل و خون دل از خوان خداوند براشان به همه عمر مقدر نشده بود، فریب سخنش خورده و او را به سر خویش نهادند و به او لطف فراوان بنمودند و چنین بود آن شیخ پس از چند صباحی همه را گول زد  و بر سرشان شیره بمالید و بر آن قوم بیفتاد چنان بختک و آن مردم بیچاره بدوشید و  بنوشید و به اموال و زن بچهِ شان دست بیازید و به دستان پر از پینه و تنبان پر از  وصله ایشان به دلش سیر بخندید.

راویان باقی این قصه چنین نقل نمایند که یک روز یکی  فرد خردمند و پر از علم و کمالات به آن دهکده وارد شد و آن وضع اسفناک و پرستیدن آن شیخ دغلکار و ستم پیشه و سفاک، در اندیشه او سخت گران آمد و مشغول به روشنگری خلق شد و گفت که ای مردم در غفلت و بیچاره، بدانید که این مردک دجال بجز حیله گری در تن بی خاصیتش هیچ ندارد، و در او از خرد و علم و کرامات و فضایل اثری هیچ نباشد، و هر آیینه بدانیدکه این شیخ، شما را همه اسکل بنمودست.

در همان دم، دو سه جاسوس و خبرچین خبر واقعه را  زود به آن شیخ رساندند و پس از کسب خبر، شیخ پریشان شد و یک خرده سر و گوش بجنباند و بخاراند و پس از مدتی اندیشه بفرمود که باید همه را جمع نماییم و میان من و آن مردک مزدور، رقابت بگذاریم که مردم خوشان درک نمایند که عالم چه کسی هست و کلک باز کدام است؟ چه خوب است که تصمیم به آرای خلایق بسپاریم و بدین گونه دموکراسی مان را به جهان عرضه نماییم.

روز موعود رسید و همگان جمع شدند و پس از آن شیخ به آن معرکه وارد شد و رو کرد به آن مرد و بفرمود که ای مدعیِ خنگ، بیا در جلوی جمع سوادت بکن اثبات و بر این صفحه دیوار کلامی بنویس و مثلا ثبت نما «مار» که سطح خرد و دانش تو بر همه معلوم شود.

مرد خردمند ولی ساده به پیش آمد و با قطعه زغالی که به کف داشت به دیوار یکی میم نوشت و الف و را، که شود مار. سپس نوبت آن شیخ دغلکار فرا آمد و آن حضرت مکار تریکی زد و تصویر یکی مارِ پر از پیچ و پر از تاب بر آن سینه دیوار نگارید و سپس خنده زد و نعره زنان گفت که ای امت در صحنه، کنون خوب ببینید و قضاوت بنمایید که بین من و این مردک کلاش، سواد چه کسی واقعی است و چه کسی "مار" نوشته است؟

مردمان یکسره فریاد کشیدند که ای شیخ دگر شبهه نمانده است که این مار شما مارتر و علم شما واقعی و دشمن تان حیله گری خائن و بی علم و دغلکار بوَد. بعد همه قاط زدند و به یکی چشم زدن، مردک بیچاره گرفتند و به مشت و لگد و چوب، حسابی ادبش کرده، سرانجام پس از آن کتک سیر، به دروازه ده راهنمایی بنمودند.

آری ای دوست، چنین بود که آن شیخ دغلکار به ته ریش دموکراسی و روشنگری و دانش و اخلاق بخندید و به دوشیدن آن مردم بیچاره بیفزود، و با این عملش درس عمیقی به جهان داد.

تمَّت مکتوب به قلم الحقیر احمد صداقت فی شهر می السنه 2009

۳۸ نظر:

  1. بسیار زیبا بود جناب آقای صداقت...همان قلم پر از کنایه همیشگی!!همانند کلامتان

    پاسخحذف
  2. بسی‌ لذت بردیم. و البته یاد این مثل معروف افتادم که "خلایق هرچه لایق"

    پاسخحذف
  3. درست میبینم؟آپ شده؟دیگه کم کم نزدیک یود بیام با نام جعلی کامنت تهدید آمیز بذ ارمبقول خودتون بسیار خنده شد...واقعا" عالی بود ...

    پاسخحذف
  4. سلامچه قدر قشنگ می نویسین

    پاسخحذف
  5. اينجا هم كه ...............!

    پاسخحذف
  6. حاج آقا هیروگلیف مکتوب فرمودند آنوقت شما زیر سوال می بری!؟

    پاسخحذف
  7. یک پسر برق گرفته!۳ خرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱۶:۲۰

    سلاماز این نثر واقعا خوشم میاد!کار سختیه درست کردن این وزن!واقعا لذت بخشه اینجور نوشته ها!نکته سیاسی هم که داشتیا علی

    پاسخحذف
  8. سلام .شب به خیر.به کودک درونتون سر زدم.شعرهاتون توجهم رو جلب کرد.کودک درونتون بزرگ شده.اما کمی دلش گرفته.باهاش حرف بزنین.شعرهاتون زیباس.سبز باشید

    پاسخحذف
  9. اول که اومدم شک کردم.!!!!!!!!چی شد که اینجوری شد؟ یعنی چی شد که جناب آقای صداقت هوس کردند آپ کنند؟!!خیلی زیبا بود. و البته ما اصلا هم نفهمیدیم که منظور شما از آن شیخ کیست!

    پاسخحذف
  10. نصیرالدین جعفری۱۶ خرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱۸:۲۷

    خیلی جالب بود. دست شما درد نکنه.

    پاسخحذف
  11. نصیرالدین جعفری۱۸ خرداد ۱۳۸۸ ساعت ۸:۵۱

    سلام. حق با شماست. مثل اینکه سالهاست که با هم آشنا هستیم. در مورد عکس هایی که گفته بودید حداکثر سعی خود را می کنم ولی قول نمی دهم. زیرا اگر بخواهم با دوربینم عکاسی کنم مجوز این کار ندارم وفضای تهران به شدت امنیتی است و اگر بخواهم با تلفن همراهم عکاسی کنم معمولا مردم برخورد خوبی ندارد. ممنون که به وبلاگ من سرزدید.

    پاسخحذف
  12. سلام دلم لک زده بود واسه بحر طویل های این مدلی!دستتون درد نکنه!

    پاسخحذف
  13. مسعود(اجالتا به رسم قدیم دیزل)۲۳ خرداد ۱۳۸۸ ساعت ۸:۰۸

    احسنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننت

    پاسخحذف
  14. سلام.  خیلی زیبا بود.احمد جان خیلی خوشحالم که ایران نیستی. حال ما خیلی بده!شاد باشی.

    پاسخحذف
  15. احمد عزیز سلام؛ممنونم از اظهار لطف و مهربانیت. ببخشید که با این همه تاخیر پاسخ دادم. حمل بر بی ادبی نکن لطفا.اولش که گرفتاری درسی بود و حالا هم بی قراری احتمالا همه ی ما درباره ی مردم و قصه ی پر غصه ی ما.از اینکه "آنتی تز" هنوز هم مورد لطف دوستانی چون توست واقعا از خودم و اون راضیم.ممنون

    پاسخحذف
  16. سلام احمد آقاوبلاگ قشنگی داری.یه جورایی متفاوتهبه وبلاگ منم سر بزن.خوشحالم میکنی.یه سوپرایز برات دارم.خیلی ها طالبش شدن.منتظرتم.نظر یادت نره.مرسی

    پاسخحذف
  17. خیلی ظریف به وضع دهمون ایران اشاره کردیدبسیار زیبا بود

    پاسخحذف
  18. و تو احمد الهی که دلت شاد شود چون که نشاندی گل تلخند به لبهای کنون بسته به سوزن

    پاسخحذف
  19. مرسی که دست آخر یه حرکتی اون بالا بالاهای صفحتون انجام دادید . من منتظر یک پست جدید بودم .ولی حالابه یه جمله راضی شدم .  متناتون رو دوست دارم و  مرجع تقلید من هستید . ببخشید بی اجازه لینکتون کردم . قول میدم اگه دوست نداشتید و تا 5 روز دیگه به صورت قانونی به نهاد مربوطه اعلام کنید ،‌ سریع حذفش کنم . ولی سعی کنید اینکار رو نکنید .

    پاسخحذف
  20. ببخشید من این سبک شمارو خیلی دوست دارم و لذت می برم . خودم هم یه چیزایی می نویسم . می خواستم اگه امکان داره براتون ، خواهش کنم که متنهام رو  تو این نظر خصوصی ها بذارم شما ویرایش کنید . منم دستم راه بیفته . مرسی

    پاسخحذف
  21. اقاي صداقتخيلي خيلي قشنگ بود و ناراحت كنندهچقدر تلخه براي كسايي تو ده فهميدن كه شيخشون دغلكاره و زورشون به عوام نرسيد

    پاسخحذف
  22. منو برق گرفته!!!۲۷ تیر ۱۳۸۸ ساعت ۵:۵۳

    دل دماغ واسه نوشتن نمونده!!!!

    پاسخحذف
  23. نصیرالدین جعفری۱۰ مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۶:۵۸

    سلام احمد جان. از لطف شما بسیار سپاس گذارم و خدا را شکر می کنم که دوستانی چون شما دارم. ممنون که به وبلاگ من سرزدید.

    پاسخحذف
  24. چه انتظار عجیبی...تو بین منتظران همعزیز من چه غریبیعجیب تر که چه آسان ندیدنت شده عادتچه بیخیال نشستیمنه کوشش نه وفاییفقط نشسته و گفتیم: خدا کند که بیایی...میلاد نور مبارک

    پاسخحذف
  25. سلام احمدداشتم این کامنتهای اخر رو با تاریخش می خوندم. یه حال غریبی بهم دست داد. رفتم تا 23 خرداد و روز به روز باهاش و با حس و حال بعدیش رسیدم تا به امروز. آقااااااااا!‌می شه منم مطلبای وبلاگم رو بیارم بزارم تو کامنتاتون. حالا خصوصی نه دیگه که کپی رایت ایده ی "میم مثل من" رعایت بشه اما عوضش شما بخونیدش. بیاااااااارم؟ بیااااااااااااااااااارم؟ قشنگس ااااا! بیارم؟جواب ندید تا فردا قول می دم تمام مطالب اخیرم رو به کامنتدان شما منتقل کنم/بیاااااام؟

    پاسخحذف
  26. سلام کودک درونم گفت ،برات یه شاخه گل بگذارم هموطن... منهم اینکارو کردم. پاینده باشی و قلمت همیشه توانا

    پاسخحذف
  27. یعنی باید ارزوی به روز شدن اینجا رو به گور ببره رویا/؟

    پاسخحذف
  28. خصوصی خصوصی خصوصی۱۱ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۶:۲۷

    خصوصی خصوصی خصوصی

    پاسخحذف
  29. سلام. ممنون که به وبلاگ من سرزدید.

    پاسخحذف
  30. من از قبیله ی مجنون۱۶ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۲۱:۵۳

    فقط اینکه ...خیلی جالب بود.خدا قوت.

    پاسخحذف
  31. سلام.ورود افتخارآمیز شما را به سایت «آی طنز» و بخش «پیوندهای» آن صمیمانه تبریک می‌گویم! وبلاگ شما لینک شد.از بس تبریک نگفتیم، مردیم!http://www.itanz.nethttp://www.itanz.net/sites

    پاسخحذف
  32. آی طنزیت مبارک برادر!

    پاسخحذف
  33. سلام.اولین باره که این جا رو می بینم و می خونم. باید آرشیو رو خوند... نمیدونم چرا از همون اول خوندن این نوشته، با آهنگ خوندمش! یعنی یه ریتم خاصی داشت. از این قصه گو هایی که میان با تنبک قصه میگن...بسی لذت بردیم...

    پاسخحذف
  34. کیمیــــــــا/فریاد سکوت۲۲ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۱۵:۱۸

    سلام قضاوت... ؟!!!در:http://www.tavalodino.blogfa.com/post-169.aspx

    پاسخحذف
  35. آدمی از جنس خاک۱۰ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۱۴:۲۵

    دم شما گرم

    پاسخحذف
  36. بسیار متن محکم  و عالی نوشتید.ممنون و موفق باشید

    پاسخحذف
  37. بسیار متن محکم  و عالی نوشتید.ممنون و موفق باشید

    پاسخحذف