گویند که شیخی کلک و حیله گر و شعبده باز و دغل و سفسطه باز و دودر و رند و پر از خدعه و تردستی و نیرنگ، به یک دهکده وارد شد و فرمود که من عالم و فرهیخته و مرد پر از نور و کمالاتم و لبریزِ مناجاتم و سر ریزِ کراماتم و فی الجمله بدانید هر آنکس که به من پول دهد، خانه دهد، مال دهد، سهمی از اموال دهد، شک ننماید که پس از مرگ، خداوند به او حال دهد، بال دهد، حوری خوشحال دهد.
مردم بیچاره و دل ساده که جز سختی و اندوه و غم و کار گل و خون دل از خوان خداوند براشان به همه عمر مقدر نشده بود، فریب سخنش خورده و او را به سر خویش نهادند و به او لطف فراوان بنمودند و چنین بود آن شیخ پس از چند صباحی همه را گول زد و بر سرشان شیره بمالید و بر آن قوم بیفتاد چنان بختک و آن مردم بیچاره بدوشید و بنوشید و به اموال و زن بچهِ شان دست بیازید و به دستان پر از پینه و تنبان پر از وصله ایشان به دلش سیر بخندید.
راویان باقی این قصه چنین نقل نمایند که یک روز یکی فرد خردمند و پر از علم و کمالات به آن دهکده وارد شد و آن وضع اسفناک و پرستیدن آن شیخ دغلکار و ستم پیشه و سفاک، در اندیشه او سخت گران آمد و مشغول به روشنگری خلق شد و گفت که ای مردم در غفلت و بیچاره، بدانید که این مردک دجال بجز حیله گری در تن بی خاصیتش هیچ ندارد، و در او از خرد و علم و کرامات و فضایل اثری هیچ نباشد، و هر آیینه بدانیدکه این شیخ، شما را همه اسکل بنمودست.
در همان دم، دو سه جاسوس و خبرچین خبر واقعه را زود به آن شیخ رساندند و پس از کسب خبر، شیخ پریشان شد و یک خرده سر و گوش بجنباند و بخاراند و پس از مدتی اندیشه بفرمود که باید همه را جمع نماییم و میان من و آن مردک مزدور، رقابت بگذاریم که مردم خوشان درک نمایند که عالم چه کسی هست و کلک باز کدام است؟ چه خوب است که تصمیم به آرای خلایق بسپاریم و بدین گونه دموکراسی مان را به جهان عرضه نماییم.
روز موعود رسید و همگان جمع شدند و پس از آن شیخ به آن معرکه وارد شد و رو کرد به آن مرد و بفرمود که ای مدعیِ خنگ، بیا در جلوی جمع سوادت بکن اثبات و بر این صفحه دیوار کلامی بنویس و مثلا ثبت نما «مار» که سطح خرد و دانش تو بر همه معلوم شود.
مرد خردمند ولی ساده به پیش آمد و با قطعه زغالی که به کف داشت به دیوار یکی میم نوشت و الف و را، که شود مار. سپس نوبت آن شیخ دغلکار فرا آمد و آن حضرت مکار تریکی زد و تصویر یکی مارِ پر از پیچ و پر از تاب بر آن سینه دیوار نگارید و سپس خنده زد و نعره زنان گفت که ای امت در صحنه، کنون خوب ببینید و قضاوت بنمایید که بین من و این مردک کلاش، سواد چه کسی واقعی است و چه کسی "مار" نوشته است؟
مردمان یکسره فریاد کشیدند که ای شیخ دگر شبهه نمانده است که این مار شما مارتر و علم شما واقعی و دشمن تان حیله گری خائن و بی علم و دغلکار بوَد. بعد همه قاط زدند و به یکی چشم زدن، مردک بیچاره گرفتند و به مشت و لگد و چوب، حسابی ادبش کرده، سرانجام پس از آن کتک سیر، به دروازه ده راهنمایی بنمودند.
آری ای دوست، چنین بود که آن شیخ دغلکار به ته ریش دموکراسی و روشنگری و دانش و اخلاق بخندید و به دوشیدن آن مردم بیچاره بیفزود، و با این عملش درس عمیقی به جهان داد.
مردم بیچاره و دل ساده که جز سختی و اندوه و غم و کار گل و خون دل از خوان خداوند براشان به همه عمر مقدر نشده بود، فریب سخنش خورده و او را به سر خویش نهادند و به او لطف فراوان بنمودند و چنین بود آن شیخ پس از چند صباحی همه را گول زد و بر سرشان شیره بمالید و بر آن قوم بیفتاد چنان بختک و آن مردم بیچاره بدوشید و بنوشید و به اموال و زن بچهِ شان دست بیازید و به دستان پر از پینه و تنبان پر از وصله ایشان به دلش سیر بخندید.
راویان باقی این قصه چنین نقل نمایند که یک روز یکی فرد خردمند و پر از علم و کمالات به آن دهکده وارد شد و آن وضع اسفناک و پرستیدن آن شیخ دغلکار و ستم پیشه و سفاک، در اندیشه او سخت گران آمد و مشغول به روشنگری خلق شد و گفت که ای مردم در غفلت و بیچاره، بدانید که این مردک دجال بجز حیله گری در تن بی خاصیتش هیچ ندارد، و در او از خرد و علم و کرامات و فضایل اثری هیچ نباشد، و هر آیینه بدانیدکه این شیخ، شما را همه اسکل بنمودست.
در همان دم، دو سه جاسوس و خبرچین خبر واقعه را زود به آن شیخ رساندند و پس از کسب خبر، شیخ پریشان شد و یک خرده سر و گوش بجنباند و بخاراند و پس از مدتی اندیشه بفرمود که باید همه را جمع نماییم و میان من و آن مردک مزدور، رقابت بگذاریم که مردم خوشان درک نمایند که عالم چه کسی هست و کلک باز کدام است؟ چه خوب است که تصمیم به آرای خلایق بسپاریم و بدین گونه دموکراسی مان را به جهان عرضه نماییم.
روز موعود رسید و همگان جمع شدند و پس از آن شیخ به آن معرکه وارد شد و رو کرد به آن مرد و بفرمود که ای مدعیِ خنگ، بیا در جلوی جمع سوادت بکن اثبات و بر این صفحه دیوار کلامی بنویس و مثلا ثبت نما «مار» که سطح خرد و دانش تو بر همه معلوم شود.
مرد خردمند ولی ساده به پیش آمد و با قطعه زغالی که به کف داشت به دیوار یکی میم نوشت و الف و را، که شود مار. سپس نوبت آن شیخ دغلکار فرا آمد و آن حضرت مکار تریکی زد و تصویر یکی مارِ پر از پیچ و پر از تاب بر آن سینه دیوار نگارید و سپس خنده زد و نعره زنان گفت که ای امت در صحنه، کنون خوب ببینید و قضاوت بنمایید که بین من و این مردک کلاش، سواد چه کسی واقعی است و چه کسی "مار" نوشته است؟
مردمان یکسره فریاد کشیدند که ای شیخ دگر شبهه نمانده است که این مار شما مارتر و علم شما واقعی و دشمن تان حیله گری خائن و بی علم و دغلکار بوَد. بعد همه قاط زدند و به یکی چشم زدن، مردک بیچاره گرفتند و به مشت و لگد و چوب، حسابی ادبش کرده، سرانجام پس از آن کتک سیر، به دروازه ده راهنمایی بنمودند.
آری ای دوست، چنین بود که آن شیخ دغلکار به ته ریش دموکراسی و روشنگری و دانش و اخلاق بخندید و به دوشیدن آن مردم بیچاره بیفزود، و با این عملش درس عمیقی به جهان داد.
تمَّت مکتوب به قلم الحقیر احمد صداقت فی شهر می السنه 2009
بسیار زیبا بود جناب آقای صداقت...همان قلم پر از کنایه همیشگی!!همانند کلامتان
پاسخحذفخدا به دور !
پاسخحذفبسی لذت بردیم. و البته یاد این مثل معروف افتادم که "خلایق هرچه لایق"
پاسخحذفدرست میبینم؟آپ شده؟دیگه کم کم نزدیک یود بیام با نام جعلی کامنت تهدید آمیز بذ ارمبقول خودتون بسیار خنده شد...واقعا" عالی بود ...
پاسخحذفسلامچه قدر قشنگ می نویسین
پاسخحذفاينجا هم كه ...............!
پاسخحذفحاج آقا هیروگلیف مکتوب فرمودند آنوقت شما زیر سوال می بری!؟
پاسخحذفسلاماز این نثر واقعا خوشم میاد!کار سختیه درست کردن این وزن!واقعا لذت بخشه اینجور نوشته ها!نکته سیاسی هم که داشتیا علی
پاسخحذفسلام .شب به خیر.به کودک درونتون سر زدم.شعرهاتون توجهم رو جلب کرد.کودک درونتون بزرگ شده.اما کمی دلش گرفته.باهاش حرف بزنین.شعرهاتون زیباس.سبز باشید
پاسخحذفاول که اومدم شک کردم.!!!!!!!!چی شد که اینجوری شد؟ یعنی چی شد که جناب آقای صداقت هوس کردند آپ کنند؟!!خیلی زیبا بود. و البته ما اصلا هم نفهمیدیم که منظور شما از آن شیخ کیست!
پاسخحذفخیلی جالب بود. دست شما درد نکنه.
پاسخحذفسلام. حق با شماست. مثل اینکه سالهاست که با هم آشنا هستیم. در مورد عکس هایی که گفته بودید حداکثر سعی خود را می کنم ولی قول نمی دهم. زیرا اگر بخواهم با دوربینم عکاسی کنم مجوز این کار ندارم وفضای تهران به شدت امنیتی است و اگر بخواهم با تلفن همراهم عکاسی کنم معمولا مردم برخورد خوبی ندارد. ممنون که به وبلاگ من سرزدید.
پاسخحذفسلام دلم لک زده بود واسه بحر طویل های این مدلی!دستتون درد نکنه!
پاسخحذفاحسنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننت
پاسخحذفسلام. خیلی زیبا بود.احمد جان خیلی خوشحالم که ایران نیستی. حال ما خیلی بده!شاد باشی.
پاسخحذفاحمد عزیز سلام؛ممنونم از اظهار لطف و مهربانیت. ببخشید که با این همه تاخیر پاسخ دادم. حمل بر بی ادبی نکن لطفا.اولش که گرفتاری درسی بود و حالا هم بی قراری احتمالا همه ی ما درباره ی مردم و قصه ی پر غصه ی ما.از اینکه "آنتی تز" هنوز هم مورد لطف دوستانی چون توست واقعا از خودم و اون راضیم.ممنون
پاسخحذفسلام احمد آقاوبلاگ قشنگی داری.یه جورایی متفاوتهبه وبلاگ منم سر بزن.خوشحالم میکنی.یه سوپرایز برات دارم.خیلی ها طالبش شدن.منتظرتم.نظر یادت نره.مرسی
پاسخحذفخیلی ظریف به وضع دهمون ایران اشاره کردیدبسیار زیبا بود
پاسخحذفو تو احمد الهی که دلت شاد شود چون که نشاندی گل تلخند به لبهای کنون بسته به سوزن
پاسخحذفمرسی که دست آخر یه حرکتی اون بالا بالاهای صفحتون انجام دادید . من منتظر یک پست جدید بودم .ولی حالابه یه جمله راضی شدم . متناتون رو دوست دارم و مرجع تقلید من هستید . ببخشید بی اجازه لینکتون کردم . قول میدم اگه دوست نداشتید و تا 5 روز دیگه به صورت قانونی به نهاد مربوطه اعلام کنید ، سریع حذفش کنم . ولی سعی کنید اینکار رو نکنید .
پاسخحذفببخشید من این سبک شمارو خیلی دوست دارم و لذت می برم . خودم هم یه چیزایی می نویسم . می خواستم اگه امکان داره براتون ، خواهش کنم که متنهام رو تو این نظر خصوصی ها بذارم شما ویرایش کنید . منم دستم راه بیفته . مرسی
پاسخحذفاقاي صداقتخيلي خيلي قشنگ بود و ناراحت كنندهچقدر تلخه براي كسايي تو ده فهميدن كه شيخشون دغلكاره و زورشون به عوام نرسيد
پاسخحذفدل دماغ واسه نوشتن نمونده!!!!
پاسخحذفسلام احمد جان. از لطف شما بسیار سپاس گذارم و خدا را شکر می کنم که دوستانی چون شما دارم. ممنون که به وبلاگ من سرزدید.
پاسخحذفچه انتظار عجیبی...تو بین منتظران همعزیز من چه غریبیعجیب تر که چه آسان ندیدنت شده عادتچه بیخیال نشستیمنه کوشش نه وفاییفقط نشسته و گفتیم: خدا کند که بیایی...میلاد نور مبارک
پاسخحذفسلام احمدداشتم این کامنتهای اخر رو با تاریخش می خوندم. یه حال غریبی بهم دست داد. رفتم تا 23 خرداد و روز به روز باهاش و با حس و حال بعدیش رسیدم تا به امروز. آقااااااااا!می شه منم مطلبای وبلاگم رو بیارم بزارم تو کامنتاتون. حالا خصوصی نه دیگه که کپی رایت ایده ی "میم مثل من" رعایت بشه اما عوضش شما بخونیدش. بیاااااااارم؟ بیااااااااااااااااااارم؟ قشنگس ااااا! بیارم؟جواب ندید تا فردا قول می دم تمام مطالب اخیرم رو به کامنتدان شما منتقل کنم/بیاااااام؟
پاسخحذفسلام کودک درونم گفت ،برات یه شاخه گل بگذارم هموطن... منهم اینکارو کردم. پاینده باشی و قلمت همیشه توانا
پاسخحذفیعنی باید ارزوی به روز شدن اینجا رو به گور ببره رویا/؟
پاسخحذفخصوصی خصوصی خصوصی
پاسخحذفسلام. ممنون که به وبلاگ من سرزدید.
پاسخحذففقط اینکه ...خیلی جالب بود.خدا قوت.
پاسخحذفسلام.ورود افتخارآمیز شما را به سایت «آی طنز» و بخش «پیوندهای» آن صمیمانه تبریک میگویم! وبلاگ شما لینک شد.از بس تبریک نگفتیم، مردیم!http://www.itanz.nethttp://www.itanz.net/sites
پاسخحذفآی طنزیت مبارک برادر!
پاسخحذفسلام.اولین باره که این جا رو می بینم و می خونم. باید آرشیو رو خوند... نمیدونم چرا از همون اول خوندن این نوشته، با آهنگ خوندمش! یعنی یه ریتم خاصی داشت. از این قصه گو هایی که میان با تنبک قصه میگن...بسی لذت بردیم...
پاسخحذفسلام قضاوت... ؟!!!در:http://www.tavalodino.blogfa.com/post-169.aspx
پاسخحذفدم شما گرم
پاسخحذفبسیار متن محکم و عالی نوشتید.ممنون و موفق باشید
پاسخحذفبسیار متن محکم و عالی نوشتید.ممنون و موفق باشید
پاسخحذف