۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

وبلاگ گفت که باید به روز شد...

 وبلاگ گفت که باید به روز شد
حرفی نداشتم

حرفی نداشتم، و نوشتن تمام شد
از ابتدا سلام دلم  والسلام شد

حرفی نبود اگرچه دلم پرترانه بود
حرفی نداشتن، همه اش یک بهانه بود

من جاری ام، برای خودم سد گذاشتم
بر حرفهای ساکن خود، مد گذاشتم

در لابلای واژه، خدایم، فرشته ام
صدها هزار حرف، به صف، روی رشته ام
تا پلک می زنی،
شعری نوشته ام

شعری نوشته ام ، چه صمیمی نوشته ام
مثل نوشته های قدیمی نوشته ام

این شعر تازه ام چقَدَر بی تفاخر است
این شعر ساده از همه حرفها پر است

شب بود و در اتاقِ دلم بوده بوده ام
وقتی که شعر تازه ی خود را سروده ام

درباره نگاه شما بود و کهکشان
درباره جهان

دیدم که ماهتاب به من رنگ می زند
دیدم کسی برای دلم چنگ می زند

دیدم... ندیده ام، ولی انگار دیده ام
اما از این نمونه که تصویر می کنم
بسیار دیده ام
بسیار دیده ام

من در نوشته های خودم بال می زنم
هنگام شاعری به کسی خط نمی دهم
اشغال می زنم

بر آسمان آینه یک لکه ابر بود
پشت کتاب پنجره یک تکه صبر بود

این بیت آخری چقَدَر پر تکلّف است
یک شعر ساده تر بنویس، از جهان بگو
از کودکان بگو

حرفی بزن که رنگ دلم تازه تر شود
این روح آتشین
دیوانه تر شود

حرفی که بر تنش بنشیند قبای شعر
اندازه تر شود

از آن کتاب و دفتر سیمی بگو به من
از قیفی و حصیری و کیمی بگو به من

از بچه گی، نمکی های دوره گرد
از آن لبو فروش سرکوچه های سرد

آن لیسه های گرم بر اندام بستنی
لبریز
از تراکنشی ناگسستنی

- این شعر، درهم است... بد و بی بها شود
- ویرایشش نکن بگذارش رها شود

آن مدرسه که پنجره اش نرده دار بود
زندان اگر نبود
دیوانه خانه بود
تخته سیاه،
              ذات کریهش، نشانه بود

حالا کلاس دومی ام، بی قرار و شر
یک لنگه پا، و  «سطل زباله» به روی سر

مبصر! اگر نگی که رئیسی، چه می شود؟
«بدها و خوب ها» ننویسی، چه می شود؟

مبصر کسی نبود،  خوب و بد از ما شروع شد
خندید هرکسی،
                     تعبیر سوء شد

دیروز یک نفر به من آمد سلام کرد
«مشکوک می زند» به خودم گفته بوده ام
امروز یک نفر
دعوت به شام کرد!
....

طوفان گذشت، آن قلَیان ها فرو نشست
حالا دلم کمی آرام تر شده است
دنیا چه ساکت است!

تسکینِ این تن است؛
افیون زندگی
                 برای دل من
                                 نوشتن است

۱۷ نظر:

  1. مهدی بوترابی Mehdi Boutorabi۷ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۰:۱۱

    جالب بود. در وبلاگم منتشر میکنم.


    پاسخحذف
  2. عباس حسین نژاد۷ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۳:۰۴

    یک افیون دیگری هم هست که می گن خیلی خوبه
    یک بار امتحان کنی مشتری می شی!
    به مهدی تجلی می گم از کرمان برات بیاره!
    دیگه چی می خوای؟


    پاسخحذف
  3. مهدی ابراهیمی۷ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۵:۳۹

    سلام .
    وقت بخیر امیدوارم که همیشه قلم پر توانایتان پر از جوهر باشد زندگی را زیبا می بینید و زیبا هم می اندیشید من بدنبال آنچه هستم که کودک درونم میگوید و نه بیشتر با تشکر از بازدید شما .


    پاسخحذف
  4. جز لبخند کودکانه ام
    هیچ ندارم که ارزانی شعر درهمت کنم
    جنسی که درهم است
    ارزانترش می توانم خرید؟!
    به ارزش یک لبخند کودکانه ام ؟!


    پاسخحذف
  5. خوب شد حرفی  نبود و نوشتن تمام شد!


    پاسخحذف
  6. خاک برسرم!
    این عباسحسیننژاد این چیز میزا رو هم بلده؟!


    پاسخحذف
  7. حرفی بزن حرفهایت شنیدنی است


    پاسخحذف
  8. از این لذت بردم:
    من در نوشته های خودم بال می زنم
    هنگام شاعری به کسی خط نمی دهم
    اشغال می زنم

    ابن رو هم که دیگه باور کردیم با این همه اشعار موزون:
    در لابلای واژه، خدایم، فرشته ام
    صدها هزار حرف، به صف، روی رشته ام
    تا پلک می زنی،
    شعری نوشته ام


    پاسخحذف
  9. چه زیبا فراز و فرودها رو در این شعر جاری کردین
    لذیذ مثل طعم شیرین کودکی
    تسکین تلخی امروز



    پاسخحذف
  10. سلام
    پیدا کردن خانه کلمات شما مثل یافتن گنج است ... خدا را شکر


    پاسخحذف
  11. تو که می نویسی من به وجد می آیم :

    می بینی، فرهاد!
    اهل ِ شور است ، شیرینت
    گوله ی نمک
    انگشتت نمک ، کودک!
    باز من گفتمت ، شیرین
    نشانم می دهی، دلت بادام می خواهد؟
    قربان ِ چشم های بادامیت!
    انگشت ِ حسرت می مکی؟!
    با لب و دهنی چونین شیرین
    کودک ِ دیرین!؟
    شبنم

    توضیح: لی لی را به مفهوم ِ رقص ِ پای دخترکان بگیرید
    همچنین مختارید : لیلی بخوانیدش


    پاسخحذف
  12. "لی لی ِ واژگانم" عنوان شعری که درج شد می باشد


    پاسخحذف
  13. از قضا بنده هم مدتیه که شدیدا" به نوشته های شما معتاد شدم !!!
    لینک می شود بلکه دوستان بیشتری به این افیون دچار شوند...


    پاسخحذف
  14. نصیرالدین جعفری۹ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۰:۰۱

    سلام. عکسی را که دیدید مربوط به ضلع شمال شرقی فلکه دوم صادقیه است و آینه ها هم مربوط به یک نخل نسبتا بزرک است که هر سال در دهه اول ماه محرم توسط هیات یزدی های مقیم اه نصب می شود. در ادامه اوامر شما عکسی با عنوان "سرگیجه " در وبلاگ قرار داده ام. فقط چون شما دو بار در مورد کوچه و خیابان تهران از من سوال کردید براین جالب شد که بدانم شما در کجای این کره خاکی زندگی می کنید. ممنون که به وبلاگ من سرزدید.


    پاسخحذف
  15. سلام احمد
    عجیبه که دلم هنوز برات خیلی تنگ میشه!
    عجیبه نیست که هنوز شعر میگی ولی عجیبه که هنوز مثل قدیما به دلم می شینه
    ولی عجیب نیست که هنوز خیلی دوستت دارم


    پاسخحذف
  16. عارضم بنده ٦ سالي است كه وبلاگ مي نويسم-(miiz.persianblog.ir)
    سلام هم رسانديم-
    كلاغ ايده خوبي بود،ممنون-


    پاسخحذف
  17. عارضم بنده ٦ سالي است كه وبلاگ مي نويسم-(miiz.persianblog.ir)
    سلام هم رسانديم-
    كلاغ ايده خوبي بود،ممنون-


    پاسخحذف