۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

نگو

باز من و سوز دل و چشم خیس
دفتر کاهی، قلم خودنویس

خواستم افشا کنم آن راز را
باز کسی گفت: نگو! های! هیس!

۶ نظر:

  1. سلام

    ممنون که داستانم را خواندید و نظر دادید، کاش پیشنهادات و انتقادات رو هم واسه خودتون نگاه نمی داشتید و می نوشتید، حالا اگه حوصله داشتید خوش حال می شوم که اون‌ها رو هم بگید.

    حیف که نمیتونم شعر بگم، دوست داشتم واسه این پستتون یه بیت می نوشتم.

    در مورد پست قبلی‌ هم خیلی‌ شوک آخر مطلب به خواننده نسبت به بقیه پستها بیشتر بود، گرچه من از همهٔ زلیخاها و سودابه‌ها بدم میاد و می‌خوام یه مشت بکوبم تو کله هاشون!!!!


    پاسخحذف
  2. کور خودت شده ای!
    بینای درخت دانایی؟
    راز مرا افشا می کنی
    به خود که رسیدی
    گویی هیس؟



    پاسخحذف
  3. تراوشات جوهر
    تشکلی شکیل بر کاهی کاغذ
    دوستش دارم


    پاسخحذف
  4. سلام کوچولو


    پاسخحذف
  5. باز من و سوز دل و چشم خیس...

    محشری احمد!


    پاسخحذف
  6. نصیرالدین جعفری۲۲ آذر ۱۳۸۷ ساعت ۱۷:۵۷

    قشنگ بود.


    پاسخحذف