وبلاگ گفت که باید به روز شد
حرفی نداشتم
حرفی نداشتم، و نوشتن تمام شد
از ابتدا سلام دلم والسلام شد
حرفی نبود اگرچه دلم پرترانه بود
حرفی نداشتن، همه اش یک بهانه بود
من جاری ام، برای خودم سد گذاشتم
بر حرفهای ساکن خود، مد گذاشتم
در لابلای واژه، خدایم، فرشته ام
صدها هزار حرف، به صف، روی رشته ام
تا پلک می زنی،
شعری نوشته ام
شعری نوشته ام ، چه صمیمی نوشته ام
مثل نوشته های قدیمی نوشته ام
این شعر تازه ام چقَدَر بی تفاخر است
این شعر ساده از همه حرفها پر است
شب بود و در اتاقِ دلم بوده بوده ام
وقتی که شعر تازه ی خود را سروده ام
درباره نگاه شما بود و کهکشان
درباره جهان
دیدم که ماهتاب به من رنگ می زند
دیدم کسی برای دلم چنگ می زند
دیدم... ندیده ام، ولی انگار دیده ام
اما از این نمونه که تصویر می کنم
بسیار دیده ام
بسیار دیده ام
من در نوشته های خودم بال می زنم
هنگام شاعری به کسی خط نمی دهم
اشغال می زنم
بر آسمان آینه یک لکه ابر بود
پشت کتاب پنجره یک تکه صبر بود
این بیت آخری چقَدَر پر تکلّف است
یک شعر ساده تر بنویس، از جهان بگو
از کودکان بگو
حرفی بزن که رنگ دلم تازه تر شود
این روح آتشین
دیوانه تر شود
حرفی که بر تنش بنشیند قبای شعر
اندازه تر شود
از آن کتاب و دفتر سیمی بگو به من
از قیفی و حصیری و کیمی بگو به من
از بچه گی، نمکی های دوره گرد
از آن لبو فروش سرکوچه های سرد
آن لیسه های گرم بر اندام بستنی
لبریز
از تراکنشی ناگسستنی
- این شعر، درهم است... بد و بی بها شود
- ویرایشش نکن بگذارش رها شود
آن مدرسه که پنجره اش نرده دار بود
زندان اگر نبود
دیوانه خانه بود
تخته سیاه،
ذات کریهش، نشانه بود
حالا کلاس دومی ام، بی قرار و شر
یک لنگه پا، و «سطل زباله» به روی سر
مبصر! اگر نگی که رئیسی، چه می شود؟
«بدها و خوب ها» ننویسی، چه می شود؟
مبصر کسی نبود، خوب و بد از ما شروع شد
خندید هرکسی،
تعبیر سوء شد
دیروز یک نفر به من آمد سلام کرد
«مشکوک می زند» به خودم گفته بوده ام
امروز یک نفر
دعوت به شام کرد!
....
طوفان گذشت، آن قلَیان ها فرو نشست
حالا دلم کمی آرام تر شده است
دنیا چه ساکت است!
تسکینِ این تن است؛
افیون زندگی
برای دل من
نوشتن است